- قرار نبود باز حرف بزنم. حتی با خودش. بعداز ماجرای اون شب و رفتنش از خودم قول گرفتم که دیگه مزاحمش نشم. خجالت میکشم. اما وقتی سلامم داد، از خوشحالی داشتم بال در میاوردم. بین زمین و آسمان ماندهبودم. سوال داشتم. دیروز گفته بودم میپرسم، اما فکر نمیکردم به این زودی! تا صبح حرف زدم. و شنیدم.
- تصمیم را گرفته بودم. خودش و خودش هم میدونند که اگه من تصمیمی بگیرم محاله عقب بشینم. اما تصمیم عوض شد که هیچ، شوقی درونم شعلهور کرد که بهترین روز زندگیمو رقم زد. (ممنونشم. میدونم نه میشه و نه میتونم جبران کنم.)
- رفتار مامان عجیب بود. چند باری بیدار شد، در را باز کرد، اما مثل همیشه دعوام نکرد! صبح شد. باز اومد. گفت تو که خودت برنامه میذاری پاشو برو که نگند برای صبحانه میاد.
- گفت: «تو انگار از همه جا بی خبریا!» گفتم: «من زنگ نزدهام به بچهها. اگه زنگ بزنم میپرسندتا کجا خوندی؟منم میگم هیچی!اینها هم باورشون نمیشه!»
- گفت: وای به روزی که دست همو بگیرند..بیتابیشون فلک رو نابود میکنه! گفتم نمیگیره. مطمئن باش. تو اینو نشناختی! گفت: روابط قابل پیش بینی نیستند ! (بعضیا باید پیشگو بشند اشتباهی یه چیز دیگه شدند!)
- خیلی جالبه که یه متن خصوصی که مال خوته رو خودت بخونی هیچیت نشه اما بعد که داری همینطوری برای شخص سومی روخونی میکنی بشی پر از احساس، پر از درد، پر از غم، پر از اشک و آه.
- حق داره برا گفتناش حد و حدود بزاره، اما اگه اون شب این چیزها را به من گفته بودمن اینقدر به هم نمیریختم، قضیه هم به اون شکل تو ذهنم نمیرفت، اون اس ام اس لعنتی را هم نمیدادم، یکی دیگه را هم عذاب نمیدادم که کارش به بیمارستان بکشه. یقینا حالا هم همینطوره.
- «به سبک جامعه تو آدم نیستی. تو این جامعه آدم بودن را به ... میدونن.» (اشک اومد تو چشام. دلم به حال خودم سوخت)
- «پاک بودی انشالله زندگی پاکی رو هم خواهی داشت» (لعنت فرستادم به این همه پاکی. لعنت.)
- احتمالا گوشواره بی گوش مثل چی میمونه؟!
- یه جمله کفر گفتم. (خدایا منو ببخش، هرچند که الآنم سر حرفم هستم.)
- وارد حیاط که شدم شوکه شدم. همه جا سفید بود. آسمان هم سفید بود. ناخودآگاه اشکم جاری شد. از این همه زیبایی، از این همه عظمت به وجد اومده بودم. درخت خرمالو دیدنی بود.
- تو کوچه هیچ ردپایی نبود. بعد از گذاشتن هر جای پا، قطرههای اشکم بود که توی برف فرو میرفت و من چند باری خم شدم تا عمق سوراخ گرمای اشکم را بسنجم!
- زن همسایه از دور میومد. از بس آهسته راه میرفتم، رسید به من، نگاهی کرد و رد شد. حتما باخودش گفته: عجب دوره زمونهای شده! این هم دیوانه شد! (وقتی برای گرفتن یک بسته نون اضافی اومد دم در آبدارخونه و به من نگاه کرد، تعجب را در نگاهش میشد خوند!)
- گریه کردم حسابی. گفتم آقا جان امروزو ببخش. بالاخره جایی بهتر از اینجا پیدا نمیشه که تفاوت اشکت معلوم نشه. بزار امروز برای خودم گریه کنم. احتمالا حاج حسینعلی که میخوند پیش خودش گفته: چه گریه کن خوبی پیدا کردیم امروز!
- گفتم: میشه الان زنگ بزنم؟ گفت: الآن؟ نه! چی شده باز؟ گفتم هیچی! فقط خواستم صداتو بشنوم. (معمولا تو مجلس امام حسین دوستان از خاطر ما نمیرند!)
- گفت: « اگه امتحان داری نامردی نگی بیام برسونمت!» شنید: « دارم. ساعت 1 و نیم. اما خیابونا لغزندهاست.» گفت: «میخوای لذت دیدارتو به این بهونه ازم بگیری؟» (تو کارهای خدا موندم که چطور برابعضیا یهو همه چیو جور میکنهها)
- صبحانه آش بود. خوشمزه هم بود! یک دیگ پر اضافه اومد. باز سطلها پر شد و معلوم نشد کجا رفت!
- قرار شد همه را خبر کنیم و بعد از شستن ظرفها بریم برف بازی! سلمان رفت. من هم دیدم حال خوشی ندارم، آروم جیم شدم! بعدا بچهها یک آدم برفی گنده و خوشکل وسط حیاط حسینیه درست کرده بودند!
- 8 بود. اومدم خونه. تا 10 فقط میلرزیدم. لحاف را کشیدم روی سرم. گرم نمیشدم. صدای تاپ تاپ قلبم رااز توی بالشم میشنیدم. نفسهام صدای زوزه گرگ میداد! به وضوح میلرزیدم. تشکم را چسبوندم به بخاری اتاقم. فایده نداشت. 3 تا بلوز(بولیز؟) روی هم پوشیدم. فایدهای نداشت. راه حلش را پیدا کردم. فایده داشت!
- اس ام اس داد: چقدر میخوابی؟ تعطیلتون کردند که بیشتر درس بخونید! جواب دادم. جواب داد. جواب دادم. جواب داد و همینطور ادامه داشت...
- مامان اومده میگه: «تو بیداری و این آبجیت داره تنهایی آدم برفی میسازه؟ پاشو کمکش کن. گناه داره. غصهاش شده. میگه 3 تا داداش دارم و باید تنهایی آدم برفی بسازم!» گفتم: دیگه از ما گذشته! تازه من مریضم. نمیبینی دارم میلرزم؟ (آدم برفی بزرگ و قشنگی ساخته بود. دستاش روبه اسمون بودو داشت دعا میکرد!)
- گفت: امان از دخترهای ناز که با گرمای وجودشون مصرف گاز رو کم میکنند! (تیکههاش بدجور تا ته مخ آدم فرو میره. بعداز خودم ندیدم کسی اینجوری تیکه بندازه!)
- زنگ زدم صالح. گفت دکتر را که میشناسی حال خوشی نداره. پاشو بیا دانشگاه. شاید امتحان برگزار بشه. ضد حال بدی بود.اما بهونهای خوب!
- زنگ زدم نوید. تا گفت امتحان هست، از خنده روده بر شدم. مطمئن شدم که نیست. میشناسمش.
- گفتند: امتحانات لغو شده. امامیایم. گفتم 12:30 همون جا.
- مامان گفت: تو روز روزش دانشگاه نمی ری، حالا تو این برف دانشگاه رفتنت گرفته؟
- قبلا چند بار صالح مهمونمون کرده بود این رستوران خوشکله! رفتیم. خلوت بود. انگار مردم تو این روز سردبرفی غذا خوردن هم یادشون رفته! دو تا دختر بودند با یه پسر! گفتم خدا شانس بده! مردم دو تا دو تا میدارند و من بی عرضه؟ همگی خندیدیم!
- یکیشون چند باری بغض کرد. حتی چند بار هم اشکاشو قورت داد. اون یکی هم همینطور.اما اولیه انگار طاقت دیدن اشک اون یکی را نداشت. زود تمومش کرد. نمیدونم اصلافهمیدند چی خوردند؟
- حیف اون همه غذا که نخوردیم. ... تومان؟ اینجور موقع ها یاد جعفر میافتم که میگه: پولشو دادیم، یا تا تهش میخوری یا میگم یه پاکت پلاستیکی بیاره بریزیم توش و ببریم! نگاه دخترگارسونه دل آدم را یه جوری میکرد، انعام اون هم اضافه شد! باز یاد جعفر میوفتم که میگه: یه جوری سر این گارسونه را گرم کن که انعام ندیم و جیم بشیم! میایم از در بریم بیرون، نگهبان میگه خوش اومدید. یادم میاد معمولا اینجور مواقع صالح الکی موبایلشو میذاره در گوشش و حرف میزنه تا یارو نگه انعام بدید!
- میگفتند پاشوبریم. دو ساعته نشستیم اینجا و غذا میخوریم! گفتم بشینید بابا! جا به این گرم و نرمی! گفتندما گرممونه! دلمون سرما میخواد! این شد که راضی شدم بریم.
- پارک خلوت بود و سرد. چند تا زن و دختر با ظاهر فجیعی داشتند برف بازی میکردند. نگاهمون کردند، نگاهشون کردیم.
- وقتی برگشتم داشت میرفت که بلیط بخره. نیشش تا بنا گوش باز بود. احتمالا داشته به خوشیهای چند لحظه بعدش فکر میکرده! میدونستم داره کجا میره. کنجکاو شدم. همون موقع سلمان و نادر رسیدند. رفتیم دنبالش. گمش کردیم. (چقدر خندیدیم!)
- شام خوردم. نماز خوندم و خوابیدم! 8 بود که رفت حسینیه. حاج رضا گفت تو دروغ میگی مداح دعوت کردی. ناراحت شدم. ول کردم و رفتم. با سلمان رفتم دست مداحو گرفتم آوردم. آخر شب یک ساعت وقت منو گرفته بود که مثلا دلجویی کنه!
- با حاج رضا و همه بچه رفتیم هیئت علمدار. حالم از مداح مشهدیه به هم خورد. میگفت صوت خرابه نمیخونم. گفتم این همه پول گرفته که ناز کنه؟ قربون سید سعید بره که به این قشنگی داره میخونه.
- اومدیم بیایم که حاج اصغر نذاشت. گفت بمونید. شام را خوردیم و اومدیم!
- 12 بود رفتیم خونه نادر. محیط اروم بود. سلمان همونجا خوابید. مهدی و نادر هم اروم حرف میزدند. من هم اس ام اس میدادم. خلسه خوبی بود...
چند کلمه خودمانی:
چند روز پیش یکی میگفت: «برگ بیدت خوب داره رشدمیکنه.» گفتم: «قرار هم بود همینطور بشه.» حالا هم طبق همین قاعده ممکنه وبلاگ دیگه به این صورت نوشته نشه. ممکن هم هست درشوببندم. از اول هم گفته بودم اینجاهیچ چیزش معلوم نیست.
در خلوت خیال:
صاحبدلان ز ناز نسیمند بی نیاز ... چون غنچه میدرند گریبان به بوی هم
از شرم حسن و عشق، همان در دو عالمیم ... ما و تو را کنند اگر روبروی هم